پاییزان | ||
صبح را به امید ِ ماه به شب رساند اما شب که شد از ماه َش خبری نبود دلش به اندازه ی تمام کبوترانِ بی آشیانه گرفت به اندازه ی تمام گنجشک های بی دانه... عجیب می سوزاند گوشه ی چشمانش را ، اشک هایش را می گویم با پشتِ دست چشمان نمناکش را پاک کرد و به آسمان خیره شد چقدر جای ماه خالی بود دستی برای ستاره های کم نور تکان داد و پنجره را بست حافظ را از روی میز برداشت چشمانش را بست و زیر لب چیزی گفت با انگشتانش یکی از صفحات را باز کرد ماه َم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است حال هـــجران تو دانی که چه مشکــل حـالی است دل ابری اش ،آسمان نگاهش را بارانی کرد اختیار باران که دست آسمان نیست اختیار اشک او هم دست چشم هایش نبود نتوانست غزل را به آخر برساند حافظ را بست و گذاشت سر جایش روی صندلی کنار پنجره نشست و چشم های خیسش را بست... دست در دستِ ماه در آسمان قدم می زدند به ستاره ها لبخند می زدند و برایشان دست تکان می دادند گاهی سرش را می گذاشت روی شانه ی ماه گاهی سر به سر ماه می گذاشت اما گاهی سر از کار ماه در نمی آورد ! تمام زندگی اش شده بود ماه ماه شده بود تمام زندگی اش شده بود تمام دارایی اش شده بود تمام دلخوشی اش ماه شده بود تمام ِ او شده بود ماهِ او . . . آرام چشم هایش را باز کرد خیره شد به آسمان حالا دیگر نه از ماه خبری بود و نه از شب پنجره را باز کرد و دستی برای خورشید تکان داد اما هنوز دلتنگِ ماه بود... نوشته شده در سه شنبه 17/11/91ساعت 3:52 عصر توسط هور نظرات ( 36 ) | | [ شنبه 91/11/28 ] [ 11:52 صبح ] [ نرگس ملازاده ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |